رمان برادر ناتني فصل 7
هر چه به آرنيكا اصرار كرد او قبول نكرد و ازش خواست كه بخوابه . ولي تا صبح خواب به چشمان رايكا نيومد . 
***
ـ رادين ....
برگشت و نگاهش كرد . 
ـ تا ساعت چند سر كاري ؟ 
ـ هوووووم ؟ چرا مي پرسي ؟ 
ـ آرنيكا امروز پرواز داره ، خواستم همه گي براي بدرقه ش بريم . 
نگاهي به چشمان نگران رايكا دوخت و گفت : باشه ميام . 
رايكا سرش رو پايين گرفت و آهي كشيد . رادين در رو باز كرد و خارج شد . داشت با خودش فكر مي كرد يعني جدي رايكا ، آرنيكا رو دوست داره ؟ پس چرا آرنيكا داره مي ره ؟ 
سوار ماشينش شد و راه افتاد . بين راه ، لينا بهش زنگ زد ، جواب داد : 
ـ الو ؟ 
ـ سلام ، خوبي ؟ 
ـ اوهوم . 
لينا خنديد و گفت : الان خوش اخلاقي يا بد اخلاق ؟ نمي شه از پشت تلفن فهميد .
ـ هر دوش . 
ـ باز خوبه . 
ـ چيه ؟ 
ـ همين طوري زنگ زدم . شركتي ؟ 
ـ تازه دارم مي رم . 
ـ نمي يايي ديدنم ؟ 
ـ براي بدرقه بايد برم فرودگاه . 
ـ بدرقه ي كي ؟ 
ـ يكي از آشناها ...
ـ آها ...
ـ خب من ديگه رسيدم ، بعداً خودم بهت زنگ مي زنم . 
ـ باشه . سعي كن خوش اخلاق باشي . براي اون كه داره بدرقه مي شه خوبه .
رادين لبخندي زد و خداحافظي كرد . 
***

سرش رو بالا گرفت و نگاه آبي شو به چشماي سبز او دوخت . رايكا آهي كشيد و گفت : 
ـ اين كه مي خواهي بري منصفانه نيست . 
آرنيكا دستشو رو دست او كه روي ميز بود گذاشت و گفت : 
ـ رايكا من مي خوام يه مدت زندگي آرومي داشته باشم . هيچ وقت هم تنها زندگي نكرده بودم ، خيلي سخته . 
رايكا سرش رو پايين گرفت و گفت : 
ـ مي تونيم ازدواج كنيم . 
آرنيكا لبخندي زد . رايكا سرش رو بالا گرفت ، به اين فكر كرد كه چه قدر دلش براي لبخند او تنگ خواهد شد . نگاهش بغض داشت و تمنا توش موج مي زد . كاش آرنيكا نگاهش رو درك مي كرد . 
آرنيكا با انگشتان قلمي اش روي دست او كشيد و گفت : 
ـ منم دلم برات تنگ مي شه رايكا ، خودت مي دوني . 
رايكا دوست نداشت با بغض حرف بزنه ولي سكوت هم هيچ كمكي بهش نمي كرد.
ـ پس نرو . 
ـ من بر مي گردم ، رايكا بهت قول مي دم ....
ـ برام سخته . كي بر مي گردي ؟ دلم رو تا كي خوش كنم ؟ 
آرنيكا دستانش را پس كشيد و گفت : 
ـ بايد فكر كنم . 
ـ از همين مي ترسم ، تو خودت هم مطمئن نيستي كه بر مي گردي يا نه ، فقط قول مي دي ...
فقط نگاهش كرد . رايكا باز گفت : 
ـ تو فقط براي تنهايي مي ري يا اينكه مهبد سر به سرت گذاشته ؟ 
آرنيكا كه تمام مدت خونسرد بود كم كم سنگيني بغض رو در گلويش حس مي كرد . سري تكان داد . رايكا گفت : 
ـ اگر با هم ازدواج كنيم ، مهبد دست از سرت بر مي داره ، اون وقت ديگه نمي تونه كاري كنه ....
آرنيكا با نگاه شفافش به او خيره شد و گفت : 
ـ رايكا خواهش مي كنم يه كم به من فرصت بده . 
رايكا دستي ميان موهايش كشيد . ديگه چي مي گفت ؟ آرنيكا تصميم خودش رو گرفته بود . هر چند او فكر مي كرد اين تصميمش به اون شبي بر مي گرده كه مهبد قصد داشت شبانه وارد خونه ي آرنيكا بشه و او را اذيت كنه و يكي از همسايه ها به پليس خبر داده بود . 
بيش از پيش از مهبد بدش اومد . نگاهي به او انداخت . آرنيكا به ساعت مچي نقره اي رنگش نگاهي انداخت و گفت : 
ـ پروازم دير مي شه ، بريم ؟ 
رايكا حس كرد اين بي رحمانه ترين خواسته اي بود كه شنيده بود . به همين سادگي ؟ بريم ؟ نه قرار بود فقط او بره ...رايكا مي موند ، تنها ....
بلند شدند و در حالي كه فنجون هاي قهوه شون دست نخورده باقي مونده بود ، كافه رو ترك كردند .

آرنيكا موقع خداحافظي مريم و اردشير حتي رايكا و رادين رو بغل كرد و بابت كمك هاشون تشكر كرد . بعد هم رفت . رايكا فكر نمي كرد به همين سادگي ...
وقتي هواپيما از زمين بلند شد ، رايكا فهميد ديگه هيچ انگيره اي براي زندگي كردن نداره . ديگه مثل گذشته نبود . اون به اميد ديدن آرنيكا زندگي مي كرد ، نفس مي كشيد ...دوست داشت تنها باشه ....تنهاي تنها ...ديگر آرنيكا نبود ...به نظرش زندگي بي معني و بي رنگ شده بود . 
رادين وارد شكلات فروشي شد . ديگه بعد اين همه مدت مي دونست لينا چه شكلات هايي دوست داره . دو جعبه از شكلات هاي مورد علاقه ي لينا رو برداشت ، روي پيشخوان گذاشت و رو به فروشنده لبخند زنان گفت : 
ـ اينها رو مي برم . 
فروشنده كه پسري خوش اخلاق بود لبخندي زد و شكلات ها رو در ساك مقوايي دسته دار گذاشت و گفت : 
ـ بفرماييد . 
ـ چه قدر مي شه ؟ 
ـ اصلاً قابلتون رو نداره .
رادين سري تكون داد و گفت : خواهش مي كنم . 
بعد پرداخت پول ، سمت ماشينش رفت . شكلاتو روي صندلي گذاشت و ماشين رو روشن كرد . لبخند زد و سمت خونه ي لينا راه افتاد . يه هفته مي شد كه ازش خبري نداشت . فقط لينا دو بار تماس گرفته و گفته بود كه سخت مشغول تمرين هست . رادين هم اونقدر سرش شلوغ شده بود كه نتونست به او سر بزنه . از يه طرف مي رفت سر كار بعدش هم يا دانشگاه بود يا براي بچه ها كلاس جبراني مي گذاشت . موقع امتحانات اونقدر سرش شلوغ شده بود كه درست و حسابي به درس هاي خودش هم نمي رسيد . اون قدر تعداد شاگردانش زياد شده بود كه نمي تونست چه طوري كلاس هاش رو زمانبندي كنه . 
ولي توي كلاس ها هميشه از دست دخترهايي كه سعي مي كردند آويزون بشن ، بدش ميومد . فكر مي كرد بعضي ها درس و كلاس رو بهونه كردند . او خيلي جدي باهاشون رفتار مي كرد . از طرفي دلش براي ترانه همكلاسي اش مي سوخت . مي دونست اون هم مثل خيلي از هم دانشگاهي هاش از او خوشش اومده اما او با همه ي دخترهاي دانشگاه فرق مي كرد . خيلي نجيب و آروم بود . هيچ وقت سعي نكرد اونو ضايع كنه يا سر به سرش بگذاره . 
ترانه با اينكه از رفتارهاي سرد او نا اميد شده بود ولي باز به بهانه ي سوال پرسيدن نزد او مي رفت و رادين با حوصله براش تمام سوال هاشو توضيح مي داد . ولي هيچ رفتار اميدوار كننده ي ديگري از خودش نشون نمي داد كه ترانه رو اميدوار كنه . 
ديگه به خونه ي لينا رسيده بود . جلوي در پارك كرد . شكات ها رو برداشت و پياده شد . در رو با كليدي كه داشت باز كرد . از حياط گذشت . رو ايوان كفشش رو در آورد . دستش رو دستگيره بود كه يه لحظه از شنيدن صداي گفتگو بي حركت موند . 
ـ لينا بيا بشين . 
صداي يه پسر بود . بعدش هم صداي لينا . به نظر خوشحال ميومد . 
ـ الان ميام . بمون يه چيزي بيارم بخوريم . 
با حرص دندون هاشو روي هم فشرد . خون جلوي چشم هاشو گرفته بود . 
ـ لينا مي گم ها ، پنج شنبه هستي ؟ 
لينا از توي آشپزخونه با صداي بلند گفت : بايد فكر كنم . 
خون جلوي چشماش رو گرفته بود . عصبي دستگيره رو كه بين دستش فشرده مي شد رو پايين كشيد . وارد شد . پسري كه روي مبل نشسته بود متوجه ي در شد و برگشت . رادين با تنفر نگاهش كرد و پسر با تعجب . 
لينا لبخند زنون از آشپزخونه خارج شد و در همون حال گفت : 
ـ چيه ساكت شدي ؟ 
ولي به محض اينكه رادين رو ديد دهانش از تعجب باز مونده بود . پسر بلند شد كنار لينا رفت . كم كم اخم هايش در هم مي رفت . رو به لينا گفت : 
ـ لينا اين كيه ؟ چه طوري اومد تو خونه ت ؟ 
لينا موهايش رو پشت گوشش گذاشت خواست چيزي بگه كه رادين با تنفر نگاهش كرد . با تاسف سري تكان داد . جعبه ي شكلات ها روي زمين افتاد و بدون بستن در رفت

از گل فروشي لبخند زنون خارج شد . يه رز شاخه بلند سفيد خريده بود . در كوله اش گذاشت و سر گل رو طوري گذاشت كه از كوله اش بيرون بمونه . بعد كوله رو روي دوشش انداخت و راه افتاد . 
سمت دانشگاه رادين رفت . تمام راه پسرها بابت گلي كه در كوله اش گذاشته بود بهش متلك گفتند ، ولي او اهميتي نداد . نزديك دانشگاه سه پسري كه پشت سرش راه مي رفتند شروع كردن متلك گفتن . يكي از اونها كه از سكوت لينا خوشش اومده بود ، كنار او قرار گرفت و گفت : 
ـ چرا جواب نمي دي خوشگله ؟ 
لينا نگاهي به او انداخت . از اون پسر هاي پولداري كه تمام كارهاشون تو سر به سر گذاشتن دخترها و دوست دختر گرفتن خلاصه مي شد . نگاشو گرفت و به راهش ادامه داد . پسر لبخند كجي زد و گفت : 
ـ مي دوني ازت خيلي خوشم اومد . حالا تو يه چيزي بگو چون در اين صورت فكر مي كنم موش زبونت رو خورده . 
اخم هاي لينا تو هم رفت . پسر نگاهي به كوله ي او انداخت و گفت : 
ـ براي كي گل گرفتي ؟ نگو دوست پسر داري ...ها ؟ 
لينا باز چيزي نگفت . پسر با پررويي نگاش كرد و گفت : 
ـ اگر داري بايد باهاش به هم بزني ، چون مي خوام دوست دختر من باشي .
لينا پوزخندي زد و يه دستشو روي بند كوله اش گذاشت . 
پسر نگاهي به دوستانش كه پشت سر آنها راه مي افتادند انداخت و بعد رو به لينا گفت : 
ـ عزيزم چرا چيزي نمي گي ؟ 
يكي از دوستانش گفت : 
ـ شايد واقعاً لال باشه . 
آن دو براي خودشون خنديدند . پسر براشون چشم غره رفت و به نيمرخ لينا چشم دوخت . 
ـ حرف نمي زني نه ؟ 
دستش رو سمت صورت او برد با انگشت اشاره صورت لينا رو نوازش كرد كه لينا عصبي ايستاد ، دست او را گرفت و پيچ داد . 
پسر گفت : 
ـ آخ ...آخ ولم كن ...باشه بهت دست نمي زنم . 
لينا با تنفر دست او را ول كرد . سمت دوستان او چرخيد و كج كج نگاهشون كرد . پاي راستش رو محكم به جلو كوبيد و آن دو از ترس عقب رفتند . لينا پوزخندي زد و بعد از ضربه اي كه به ساق پاي همون پسر زد ، سمت دانشگاه راه افتاد . 
ـ ببين آيدا دست از سرم بردار . چرا اومدي اينجا ؟ 
آيدا اخم كرد و گفت : تو كه خونه پيدات نيست . از كي تا به حال مي خواستم باهات برم بيرون . 
رادين عصبي دستي ميان موهايش كشيد ، سري براي يكي از شاگردانش كه در محوطه بود تكان داد و رو به آيدا گفت : 
ـ اين همه آدم . با دوستات برو بيرون . چرا به من پيله كردي ؟ 
ـ رادين خيلي بدجنسي ...خب چي مي شه با هم بريم بيرون ؟ 
ـ من كه نمي فهمم چي از جونم مي خواهي ...من خسته م مي خوام برم خونه استراحت كنم . 
ـ قول مي دم زود برگرديم . 
آن دو با هم سمت در مي رفتند و لينا جلوي در با يه پوزخند نگاهشون مي كرد. 
آيدا دست رادين رو گرفت ولي رادين عصبي دستش رو بيرون كشيد و گفت : 
ـ اينجا خونه ي خاله نيست ها . چرا آبروريزي مي كني ؟ 
آيدا در جواب فقط لبخند زد . 
لينا نفس عميقي كشيد و به آن دو كه كم كم به در نزديك مي شدند نگاه كرد . سري از تاسف تكان داد . فكرش رو هم نمي كرد رادين به اين زودي بخواد تلافي كنه . 
با يه حركت بدون اينكه كوله شو از روي شونه برداره ، گل رو ازش خارج كرد . با تنفر نگاهي به رادين و آيدا انداخت و گل رو رو زمين انداخت و لگد زد .

وقتي برگشت نگاهش به سه پسري افتاد كه مزاحمش شده بودند . با چشم غره نگاهش رو گرفت و راه افتاد . ولي سه پسر هم دنبالش راه افتادند . 
ـ واي خانمي دوست پسرت چي كار كرده كه عصبي هستي ؟ 
ـ گل قشنگي بود ، حيف ...باور كن به من مي دادي لياقتش رو داشتم .
ـ حالا كه قضيه حل شد ، با ما دوست مي شي ؟ 

رادين در حالي كه با آيدا از دانشگاه خارج مي شد گفت : 
ـ فقط نيم ساعت . 
آيدا با ذوق لبخند زد و گفت : باشه . 
سوار ماشين رادين شدند . رادين بعد بستن كمربند ، ماشين رو روشن كرد . سرش رو كه بالا گرفت ، لينا رو ديد كه سه پسر دورش كرده بودند . عصبي فرمون رو فشرد .
اخم هايش در هم رفت . 
آيدا لبخند زد و گفت : چرا راه نمي افتي ؟ 
رادين سري تكان داد . نگاهش رو از لينا گرفت . متوجه شد كه سه پسر مزاحمش شدند ولي سعي كرد بي تفاوت باشه . هنوز از دستش عصبي بود . راه افتاد . 
لينا نگاه حسرت بارش رو ماشين او كه از كنارش رد مي شد و صورت آيدا دوخت .
رادين بدون اينكه نگاهي به او بياندازه ، رد شد . لينا لب پاييني اش رو با دندان فشرد نمي خواست گريه كنه . نگاهي به سه پسر انداخت . مطمئناً اگر شمشيرش همراهش بود شكم هر سه نفرشون رو سفره مي كرد . آن قدر عصبي بود كه مي تونست آن ها رو تكه تكه كنه . 
همون پسر اولي گفت : 
ـ آخي نازي ، غصه نخور ، من باهات دوست مي شم . 
لينا عصبي شد و گفت : 
ـ خفه شيد ، بريد گم شيد ، وگرنه همچين مي زنمتون كه خرد بشيد ها ! 
يكي از پسرها خنديد و ديگري گفت : 
ـ ديدي بالاخره به حرف اومد . 
پسر اولي كه خيلي از لينا خوشش اومده بود گفت : 
ـ حيف اين صدا نيست كه با خشونت حرف مي زني ؟ چرا عصبي هستي عزيزم .
لينا سري تكون داد و گفت : خودت خواستي . 
يه قدم عقب رفت ، محكم پاي چپش رو بالا برد و به زير چانه ي پسر لگد زد . 
سر از درد افتاد و چانه شو نگه داشت . لينا نگاهي به آن دو انداخت و گفت : 
ـ شما هم چوب مي خواهيد ؟ 
يكي از پسر ها به سمتش يورش برد ولي دوستش از پشت سر گرفتش و گفت :
ـ بيخيال دردسر درست نكن . 
ـ ولش كن ببينم چه غلطي مي خواد بكنه . 
نگاه تحقير آميزي به پسر عصباني انداخت و گفت : برو به دوستت برس تا نمرده .
و راهش رو كج كرد و رفت . 
به خونه كه رسيد كوله اش رو پرت كرد . چند تا احتمال مي داد . ممكن بود رادين قصد تلافي كردن داشته باشه . شايد دختر يكي از آشناهاشون بوده و يا اينكه واقعاً خبريه ...ولي هر چه كه بود لينا رو عصبي مي كرد . اينكه بي تفاوت از كنارش رد شده بود . 
اون روز كه مسيح رو تو خونه ش ديد مي خواست توضيح بده ، ولي خودش گذاشت و رفت . جواب تلفنش رو هم نمي داد . خودش اين طوري خواست . 
مسيح پسر عموي ناتني اش بود . از وقتي كه لينا رو به فرزند خواندگي قبول كرده بودند هميشه مسيح هم بازي اش بود و از اول لينا رو دوست داشت . سال پيش هم از پدرش او را خواستگاري كرده بود ولي لينا جواب منفي داده بود . ولي باز مسيح او را دوست داشت و هر از گاهي بهش سر مي زد . حتي دفعه ي آخري كه اومده بود هم به لينا گفت كه بيشتر رو پيشنهادش فكر كنه ولي اينها دليل نمي شد . لينا هيچ اشتباهي نكرده بود . نمي دونست اگر اينها رو به رادين بگه چه قدر باورش مي شد .
حرف زدن با رادين و عكس العمل او را پيش بيني كرد . از اينكه بايد مي رفت منت كشي و سر آخر هم رادين حرفش رو باور نمي كرد ، لجش در اومد . يه لحظه ي از روي عصبانيت تصميم گرفت كه به مسيح زنگ بزنه . 
با خودش گفت "اين همه آدم هاي خوب دور و برم ، من چرا بايد به رادين بچسبم ؟ " 
تلفن به دست شد . اول مشغول مي زد ولي وقتي دوباره تماس گرفت ، مسيح جواب داد : 
ـ سلام . 
ـ سلام لينا جان خوبي ؟ 
ـ مرسي مسيح ، تو چه طوري ؟ 
ـ منم خوبم ، چيزي مي خواهي ؟ چون يادم نمياد دلت برام تنگ شده باشه و زنگ بزني . 
لينا لبخند زد . چه مي گفت ؟ مجبور شده بود همون روز به مسيح توضيح بده كه رادين رو دوست داره ، حالا اگر مي گفت كه درباره ي پيشنهاد او تغيير عقيده داده حتماً مسيح فكر مي كرد كه داره او را گير مياره و از روي لج بازي اين كار رو مي كنه . از طرفي دلش بهش اجازه نمي داد . اون هنوز رادين رو دوست داشت . 
ـ الو لينا چرا ساكتي ؟ 
ـ مسيح ببخش ...من بعداً بهت زنگ مي زنم . 
ـ چيزي شده ؟ 
ـ نه ...نه ...

***

آيدا با تعجب نگاهش كرد و گفت : چي كار مي كني ؟ 
ـ مي برمت خونه تون . 
دهان آيدا با اعتراض باز شد و گفت : ولي تو قول دادي مي ريم بيرون . 
ـ آيدا خواهش مي كنم بگذار براي يه روز ديگه ، من امروز حوصله ندارم . 
ـ اما آخه چرا مي زني زير حرفت ؟ جلوي دانشگاه گفتي مي ريم بيرون . 
رادين عصبي جلوي در خونه پاشو روي ترمز گذاشت و گفت : 
ـ برو پايين . 
ـ رادين ...خيلي ...خيلي مسخره اي . 
رادين با چشم غره نگاهشو گرفت و منتظر موند . آيدا با ناراحتي پياده شد و در ماشين رو به هم كوبيد . رادين قبل از اينكه آيدا به در برسه ماشين رو راه انداخت و با صداي گوشخراشي كه لاستيك ها توليد كردند ، ماشين از جا كنده شد . 
آيدا برگشت نگاهش كرد و بعد لگدي به در زد و زنگ رو فشرد . 
رادين به خونه برگشت . از پله ها بالا رفت . صداي مريم رو از اتاق رايكا مي شنيد كه داشت دلداري اش مي داد . ديگه همه مي دونستند رايكا از رفتن آرنيكا غمگينه و بيشتر ساعات رو تو اتاقش در سكوت سپري مي كنه . 
اهميتي نداد و به اتاق خودش رفت . چشم هاي عسلي لينا به يكباره جلوي چشماش جون گرفت . با تنفر سرش رو تكون داد . نگاهش به عكس مادرش افتاد كه قاب گرفته بود . 
همه چيز به نظرش بد اومد . دوباره همه چيز شروع شد . ديگه تحملش رو نداشت . با سر درد روي تخت دراز كشيد و سرش رو با دست هاش گرفت . از درون تمايل داشت به لينا فكر كنه اما مدام غرورش افكارش رو پس مي زد . 

***

پشت سيستم نشسته بود و سعي مي كرد برنامه اي رو كه تحويل گرفته و پروژه ي يكي از دانشجويان بود رو بنويسه . 
لينا آرام وارد شركت شد . فقط صداي چيك چيك كيبرد مي اومد . نزديك تر رفت . به رادين كه نگاه كرد . دلش براش تنگ شده بود . طاقت نداشت كه رادين او نو پس بزنه . دوست داشت حرف هاشو باور كنه . 
رادين با ديدنش تعجب كرد . لينا لبخند زد ولي رادين اخم كرد و جدي گفت : 
ـ اينجا چي كار مي كني ؟ 
ـ اومدم باهات حرف بزنم . 
با نفرت نگاشو گرفتم و در حالي كه سعي مي كرد روي برنامه اش تمركز كنه گفت : 
ـ برو من حرفي باهات ندارم . 
لينا دستشو روي ميز گذاشت و گفت : 
ـ رادين ، بايد باهات حرف بزنم . 
رادين مصرانه سر تكون داد . يعني نه . لينا به اتاق بغلي رفت بعد از سلام و احوالپرسي اجازه گرفت كه تو يكي از سايت ها بره . نزد رادين برگشت و گفت : 
ـ سايت A خاليه ، بيا با هم حرف بزنيم . 
رادين عرق كرده بود . حس مي كرد حالش خوب نيست . نمي دونست حالش واقعاً بد بود يا نه براي وجود لينا اين قدر دگرگون شده بود . با دستمال عرق پيشاني اش رو پاك كرد و گفت : 
ـ برو . 
لينا با نگراني نگاهش كرد و گفت : 
ـ چه قدر كار مي كني ؟ خسته شدي ، پاشو بيا كارت دارم . 
سرش رو بالا گرفت ، جدي نگاهش كرد و گفت : حرفي هم براي گفتن مونده؟
لينا سري تكون داد و گفت : 
ـ آره ، اگر نمونده بود من اينجا نبودم . 
بعد به چشماش خيره شد و گفت : حالت خوب نيست ؟ 
ـ نه ، وقتي تو رو مي بينم حالم بد مي شه . 
ـ از من بدت مياد ؟ 
در مقابل لحن آروم اون داشت نرم مي شد ولي از دست خودش حرصش گرفت و گفت : 
ـ آره ازت بدم مياد . 
لينا آهي كشيد و گفت : 
ـ دروغ مي گي . دروغگوي خوبي هم نيستي . 
در حالي كه از ميز فاصله مي گرفت گفت : 
ـ تو سايت منتظرتم .

وقتي لينا رفت رادين دست از كار كشيد . تمركز نداشت . برنامه رو اجرا گرفت ولي Error داد . عصبي ماوس رو رها كرد . بهتر بود كه مي رفت و با لينا حرف مي زد . نمي تونست رو كارش تمركز كنه . از پشت سيستم بلند شد و آرام به سمت سايت A رفت . 
لينا با ورود او لبخند زد و گفت : بيا بشين . 
رادين صندلي اي عقب كشيد و نشست . لينا گفت : 
ـ رادين مي دوني كه درباره ي چي مي خوام صحبت كنم ...
بين حرفش گفت : 
ـ آره خوب مي دونم ، اومدي كه خودت رو تبرئه كني . 
ـ باشه . من تو رو با افكارت آزاد مي گذارم ، ولي وظيفه دارم سوء تفاهمي كه پيش اومده رو برطرف كنم . باور كردن يا نكردن پاي خودت . اين طوري خوبه ؟ من حرف هامو مي زنم و بعدش هيچ توقع و اصراري ندارم كه باورشون كني ..
لينا منتظر نگاهش كرد . رادين سري تكان داد و گفت : 
ـ خوبه . 
لينا لبخند محوي زد و گفت : 
ـ اون روز كه اومدي ، راستش از ديدنت تعجب كردم ، نگفته بودي ميايي ولي تا خواستم برات توضيح بدم ديگه تو رفته بودي ...
ـ چرا مي خواستي برام توضيح بدي ؟
ـ چون فهميدم كه پيش خودت چي فكر كردي ...
رادين نگاهش كرد . لينا در حالي كه با لبه ي مانتو اش بازي مي كرد ادامه داد:
ـ مسيح ، همون پسري كه اون روز ديدي ، پسر عمومه ...
ـ تو كه گفتي فاميل نداري ...گفتي ...
ـ آره گفتم از پرورشگاه منو آوردند ، پسر عموي ناتني منه . برادرزاده ي پدرم ، پدري كه بزرگم كرده . 
ـ هر كي باشه ، تو خونه ي تو چي كار مي كنه ؟ 
ـ پدرم ازش خواسته . چون خودش شيرازه و ماه به ماه نمي تونه به ديدنم بياد ، از طرفي هم به مسيح اطمينان داره ، ازش خواسته كه هر چند وقت يه بار بياد و به من سر بزنه . 
رادين سري تكون داد و پوزخند زد . 
لينا متاسف نگاهش كرد و رادين گفت : 
ـ تموم شد ؟ 
ـ اگر خودت سوالي نداشته باشي . 
ـ قبلاً بهم درباره ش نگفته بودي . 
ـ آره . ولي فكر نمي كردم چيز مهمي باشه . 
رادين با تمسخر گفت : 
ـ فكر نمي كردي مچت رو بگيرم نه ؟ 
مژه هاي بلند لينا روي هم افتاد . با ناراحتي پلك هاشو باز كرد و گفت : 
ـ باور نكردي ؟ 
رادين فقط نگاهش كرد . لينا پوزخندي زد . بلند شد كوله شو روي يه شونه اش انداخت و گفت : 
ـ اميدوار بودم كه باور كني ، چون منم يه چند تا سوال داشتم ازت . 
رادين سرش رو سمت صورت او بالا گرفت و گفت : 
ـ تو هم سوال داري ؟ بپرس . 
ـ اون روز كه اومدم دانشگاه تون ، مي خوام بدونم اون دختر كه سوار ماشينت شد كي بود؟
ـ اينكه اون كي بود به خودم مربوطه . 
لينا پوزخندي زد و گفت : 
ـ حداقل يكي بهتر رو پيدا مي كردي ، از هول حليم افتادي تو ديگ حليم . دختره خيلي بچه بود . 
رادين پوزخندي زد . و لينا گفت : يه سوال ديگه ...يعني اون قدر برات بي ارزشم ؟ هيچ وقت فكر نمي كردم ...ولي وقتي ديدم كه متوجه ي مزاحمت اون پسرا شدي و بي خيال گذشتي حس كردم كه از چشات افتادم . 
ـ شايد افتاده باشي . 
لينا روشو برگردوند . بغضش گرفته بود ولي بغضش رو نگه داشت براي خلوت تنهايي هاش ...صداش رو صاف كرد و گفت : 
ـ آدم ها عادت كردند كه دروغ بشنوند ...ديگه صداقت باور كردني نيست ...
بعد سكوتي گفت : خداحافظ 
و سمت در رفت . رادين وقتي او از سايت خارج مي شد نگاهش كرد . بلند شد . وقتي از سايت خارج شد ، نگاهش لينا رو كه از شركت بيرون مي رفت ، بدرقه كرد. 
ته دلش به صداقت لينا باور داشت ، ولي هنوز هم ترديد داشت . دوباره پشت سيستم نشست . به مانيتور نگاه كرد . اصلاً تمركز نداشت . اونجا نشسته بود ولي در ذهنش ، داخل سايت نشسته و به حرف هاي او گوش مي كرد . به چشمان عسلي اش خيره مي شد و با بي رحمي پسش مي زد ...
زياد تو افكارش محو نشد ، گوشي رو برداشت . پيامي نوشت . بعد سه بار پاك كردن و دوباره نوشتن ، آخر سر پيام رو فرستاد . 
لينا قدم زنون مي رفت . از پياده رو از كنار درخت ها مي رفت و در تاريكي شب بي دغدغه و آرام اشك مي ريخت . حس مي كرد به آخر خط رسيده . وقتي براي اولين بار رادين رو ديده بود ، يه حسي بهش اطمينان داده بود كه مي تونه دوستش داشته باشه و شايد هم رادين هم ...
صداي زنگ پيامش رو خيلي وقته شنيده بود ولي ديگر هيچ چيز برايش اهميتي نداشت . رادين منتظر جواب به گوشي اش خيره مانده بود
لينا با خودش فكر مي كرد . بايد چي كار مي كرد ؟ رادين رو باور داشت ، به اميد اينكه او هم باورش كنه ، اومد ، حرف هاش رو زد ولي باور نكردن رادين برايش گرون تموم شد . خيلي گرون ...ديگه حالش از هرچه صداقته به هم مي خورد . دختر نوجواني جلوي راهش ايستاد. ترسيده و پر اضطراب گفت : 
ـ خانم شما گوشي داريد ؟ 
لينا به او نگاه كرد . مثل خودش اشك مي ريخت . پرسيد : 
ـ چيزي شده ؟ 
ـ راستش من گم شدم ، مي تونم زنگ بزنم به گوشي مامانم ؟ پول هم ندارم كارت تلفن بخرم ، خانم خواهش مي كنم . ما مال اينجا نيستيم ، من گم شدم .
لينا لبخند عميقي زد و گفت : 
ـ باشه عزيزم ، صبر كن . 
گوشي شو از كوله اش خارج كرد . با تعجب به اسم رادين روي صفحه نگاه كرد . باورش نمي شد كه او پيام داده باشد . اميدي ته دلش سو سو زد . مي تونست يه حرف تلخ تو پيامش باشه ولي دوست داشت خوش بين باشه . پيام رو باز كرد و خوند . با خوندنش از نه دل لبخند زد . 
"باورت مي كنم ."

واي رادين مگر دستم بهت نرسه ...
رادين خنديد و گفت : چي كار مي كني ؟ 
ـ تكه تكه ت مي كنم . مي خوام ببينمت ، خيلي وقته نديدمت . 
ـ باور كن دست خودم هم نيست . يه كم دركم كن . ترم آخرم ، از اون طرف ترم پاييني ها ريختن رو سرم ، دارن ديوونه ام مي كنند ...
ـ از اون طرف هم مي ري شركت نه ؟ 
ـ آره . 
ـ مي خواهي صحبت كنم كه يه مدت نري ؟ 
ـ اووووم ..نمي دونم . 
ـ صحبت مي كنم ، داري خودت رو مي كشي پسر . نه به اين كه قبلاً كار نمي كردي نه به الانت ...
بعد لبخند زد و گفت : وقتت رو خالي مي كنم كه يه كم هم به من برسي . 
ـ يعني امروز نرم شركت ؟ 
ـ بگذار صحبت كنم ، بهت خبر مي دم . 
ـ باشه . 
ـ پس فعلاً . 
ـ فعلاً . 
گوشي رو گذاشت لبخندي زد . نگاهي به قاب عكس دوست داشتني اش افتاد. اين بار لبخندش براي مادرش بود . 
بلوزش رو عوض كرد و يه تيشرت سفيد و قرمز پوشيد . از پله ها پايين رفت . صندلي رو عقب كشيد و نشست . نگاهش به اردشير كه افتاد يه سلام آرام داد و نان تست برداشت . 
رايكا مثل هميشه تو خودش بود . انگار فرسنگ ها با آنها فاصله داشت . آرام صبحانه اش را خورد و بلند شد . مريم با نگراني رايكا را كه سمت پله ها مي رفت بدرقه كرد. با چشمان شبنم گرفته به صبحونه نيم خورده ي رايكا نگاه كرد . اردشير با آرامش صبحونه مي خورد . مي دونست مريم خيلي دل نازكه ولي دليل اين همه نگراني هايش رو درك نمي كرد . 
رادين كمي صبحونه خورد داشت بلند مي شد كه مريم گفت : 
ـ تو حداقل يه چيزي بخور . 
رادين دوباره رو صندلي نشست . دلش براي مريم سوخت . حس نا شناخته اي بود . كم پيش مي اومد . يه بار وقتي اونو در بستر ديده بود ، يه بار هم الان ...
به خاطر او كمي ديگر صبحونه خورد . رايكا آماده در حالي كه بلوز و شلوار مشكي پوشيده از پله ها پايين اومد . با يه خداحافظ بي روح سمت در رفت . اردشير صدايش كرد . 
ـ رايكا !! 
برگشت و منتظر نگاهش كرد . اردشير گفت : 
ـ مي ري سر كار ؟ 
با نگاهي فرو افتاده گفت : 
ـ بله .
ـ من ماشينم خراب شده ، بمون قبلش منو هم برسون . 
ـ چشم ، بيرون منتظرتونم . 
ـ الان ميام . 
رايكا از در خارج شد . اردشير بلند شد . شايد بد نبود كمي با رايكا حرف مي زد. شايد به همدردي او نياز داشت . 

***

مازيار با صداي بسيار بلند و كوبنده اي گفت : 
ـ لينا حواست كجاست ؟ ...چرا دفاع نمي كني ؟ بايد شمشيرم رو مي پيچوندي .
لينا اخم كرد و گفت : 
ـ مازيار ....
مازيار كه از دست او عصبي بود سرش داد زد : 
نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:30 ] [ arman ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه